شعر4

جلسه ي هفتكي هيئت وديعة الحسين (عليه السلام ) - قم

دوشنبه ۰۳ اردیبهشت ۰۳

شعر4


كنج حياط خانه ي خود ، بين بسترش
بانو رسيده بود به ساعات آخرش

 خيره به گوشه اي شده بود و يكي يكي
رد مي شدند خاطره ها از برابرش

 خورشيدوار ... در تب گرماي شهر شام
مي سوخت آسمان ز نفسهاي آخرش

 همراه هر نفس زدنش، آه مي كشيد
آن كهنه يادگاري خونين دلبرش

 هر روز ؛ روضه داشت حسينيه ي دلش
اين مدّتي كه بود بدون برادرش

 يك سال و نيم ميل تبسّم نكرده بود
از خنده رو گرفت ، لب روضه پرورَش

 يك سال و نيم با عطش آن كوير سُرخ
درياي اشك بود دو تا ديده ي ترش

 يك سال و نيم بود كه خونابه مي چكيد
گاه از كنار روسري اش ؛ گاه از پرش

 يك سال و نيم بود كه او آب رفته بود
يعني كه بيشتر شده بود عين مادرش

 يك سال و نيم غير كبودي و زخم و درد
چيزي دگر نبود در اعضاي پيكرش

 وقت سفر چقدر غريبانه پر كشيد
مثل حسين سرور و سالار بي سرش


تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.