كنج حياط خانه ي خود ، بين بسترش
بانو رسيده بود به ساعات آخرش
 خيره به گوشه اي شده بود و يكي يكي
رد مي شدند خاطره ها از برابرش 
 خورشيدوار ... در تب گرماي شهر شام
مي سوخت آسمان ز نفسهاي آخرش 
 همراه هر نفس زدنش، آه مي كشيد
آن كهنه يادگاري خونين دلبرش 
 هر روز ؛ روضه داشت حسينيه ي دلش
اين مدّتي كه بود بدون برادرش 
 يك سال و نيم ميل تبسّم نكرده بود
از خنده رو گرفت ، لب روضه پرورَش 
 يك سال و نيم با عطش آن كوير سُرخ
درياي اشك بود دو تا ديده ي ترش
 يك سال و نيم بود كه خونابه مي چكيد
گاه از كنار روسري اش ؛ گاه از پرش 
 يك سال و نيم بود كه او آب رفته بود
يعني كه بيشتر شده بود عين مادرش 
 يك سال و نيم غير كبودي و زخم و درد
چيزي دگر نبود در اعضاي پيكرش 
 وقت سفر چقدر غريبانه پر كشيد
مثل حسين سرور و سالار بي سرش
۲۳:۴۲
- ۹۶۵ بازديد
- ۰ نظر